بعد از اینکه برنامه روزانه رو یه مروری کردم دیدم مامان و بابام خیلی خوش به حالشون شده و شاید فکر کنن بزرگ کردن بچه به همین راحتی هاست و خدایی نکرده تصمیم بگیرن برای من هوو بیارن دست به کار شدم و در یک فرصت طلایی(وقتی مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله و خانواده دایی جونم رفتن مسافرت و مامان و بابام تنها بودن )شروع کردم به زهره چشم گرفتن فقط 3 شبانه روز. ظهر دیگه به راحتی نمی خوابیدم باید اینقدر منو می گردوندن که هر دو تاشون از کت و کول میافتادن تازه فقط گردوندن نبود همیشه چاشنی جیغ هم همراه بود و شب هم به همین منوال با این تفاوت که برای خواب شب کار به گردوندن توی کوچه و نهایتاً بیرون رفتن با ماشین و 2 ساعت چرخیدن تو شهر تا من بخوابم...